زندگی من ثنازندگی من ثنا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 29 روز سن داره

ثنا دلبند مامان و بابا ......

بهترین اتفاق بزرگ و قشنگ زندگیم

خدایا شکررررررررررت.....اصلا باورم نمیشه ......... ثنای من راه رفت .........قدم برداشت ......اونم ٢ تا......تنهایی ......خدایا شکرت .......چه زود دعامو مستجاب کردی........شکرت ثنا جان همش ٨ روز از موقعی که تو وبلاگت نوشتم میگذره و تو  قدم برداشتی....خودم فدای قدمات مامانی داشتم تی وی تماشا میکردم.....توام برای خودت داشتی با اسباب بازیات بازی میکردی.....یه دفعه دیدم بلند شدی و ٢ تا قدم برداشتی و بعد تالاپی خوردی زمین .....نمی دونی چقدر ذوق کردم زودی زنگ زدم به بابایی و بهش گفتم اونم خیلی خوشحال شدخودتم همش دست میزدی و میخندیدی . ......الهی قربونت برم من ...... دیگه هیچ نگرانی ندارم .....خدایا شکرت تاریخ دقیق راه رفتن...
16 مرداد 1391

کارایی که حسابی مامان و بابا رو به ذوق میاره

عزیز دل مادر یکی از کارایی که میکنی که حسابی مارو به ذوق میاره .......... ایستادن روی پاته قشنگم ......به اندازه ٥ دقیقه نهایتا می تونی روی پاهات بایستی بدون کمک......نمی دونی من و بابایی چقدر شاد میشیم و حسابی تشویقت میکنیم......خدایا شکرت........پس کی راه میری مامانی؟؟........من و بابایی بی صبرانه منتظر اون لحظه ایم......اما همین پیشرفتتم برای ما اندازه دنیا ارزش داره یکی دیگه از کارایی که امروز در اولین روز ١٥ ماهگیت منو خیلی خوشحال کرد این بود:................داشتم بهت ناهار پلو میدادم که از قاشقت چند تا دونه برنج ریخت روی پات و زمین .........من چندتاشو جمع کردم.......توام چندتا برداشتی ...فکر کردم مثل همیشه هر چی میاد دستت میزاری ده...
10 مرداد 1391

امروز وارد 15 ماهگی شدی ملوس من

سلام گل مامانی .....عزیز دلم وارد 15 ماهگی شدی ......مبارکهههههه چقدر خوشحالم که پیشمی مامانی.....دقیقا 14 ماه و 1 روز پیش ساعت 12:10 دقیقه نیمه شب به دنیا اومدی......ممنونم مامان .......به خاطر اینکه افتخار دادی بیای پیش ما و دنیامونو گلستان کنی نازنینم حالا دیگه مارو با شیطنتات کلی سرگرم کردی ......همش چشممون به تو که کجا میری و چه خرابکاری به بار میاری ..... دیشب رفته بودی لای در خونرو گرفته بودی و گریه میکردی با زبون خودت  به بابا میگفتی که منو ببر بیرون .........بابایی هم داشت فوتبال تماشا میکرد...... خلاصه هر چقدر بغلت کردم و خواستم سرگرمت کنم که فراموش کنی نشد که نشد........همش بابا رو نشون میدادی و گریه میکردی........
10 مرداد 1391

شیرین کاری های ثنا خانوم

از کدوم شروع کنم که شیرین تر باشه...اوووووووووم ........هر چقدر فکر میکنم همه کارات شیرینه مامان جان......... اول از همه اینو بگم که عاشق نانای کردنی ........وقتی آهنگ پخش میشه چه شاد و چه غمگین اون دوتا دستای کوچولوتو میاری بالا و می چرخونی و نشسته قرم میدی ........آخ الهی مامان فدات .......الان خوابی وقتی دارم تایپ میکنم کارات میاد جلوی چشمم و دلم قیری ویری میره.ههههههه عاشق نون و پنیر و چای شیرین صبحی تا از خواب بلند میشی وقتی دست و صورتتو میشورم و میگم ثنا بدو به به........توام میگی به به و به سرعت باد میای آشپزخونه و یه دل سیر صبحانه میخوری.........فدای صبحانه خوردنت. وقتی برنامه رنگین کمان شروع میشه و پنگول میاد میری درست جلوی تی...
8 مرداد 1391

و بلاخره دراومدن مرواریدهای ثنای من در 14 ماهگی

سلام خانوم خانوما مبارک باشه عسلم ........بلاخره دراومدن او مرواریدا؟ چه عجب ........بعد از اینکه کلی پدر منودرآوردی .....خداروشکر که دراومدن ........چند روز پیش برات  آش دندونی پختم .خیلییییییییی هم خوشمزه شد .....چون تقریبا یه کاسه پر خودت خوردی(نوش جونت).....فکر کنم پیش خودت گفتی آخیشششششش دراومد چون حسابی همه چیزو به لثه هات میکشیدی .....مامان فدات بشه خداروشکر حالت خوبه و علائم دندونو درآوردنو نداشتی ........ انشالله دندونای بعدیتم به راحتی در بیاد مامانی.... فقط مامان منتظر یه چیزه ........اونم راه رفتنت فرشته ی من ........اگه زودتر راه بری مامان دیگه نگرانی نداره           ...
8 مرداد 1391

اتفاق قشنگ 40 روزگیت

دختر نازم دقیقا ٤٠ روزه بودی یه شب که داشتم می خوابوندمت روی پام برات لالایی می گفتم که یه دفعه تو خواب خندیدی .....نه یه خنده کوچولو .......تو خواب از ته دل خندیدی ....من و بابا محمد همینطور مات تو شده بودیم ......فکر کنم فرشته ها دورت کرده بودن کوچولوی من.........نمی دونی چقدر ذوق کردیم دخترم . اون روزو هیچ وقت یادم نمیره هیچ وقت  اینم یکی از عکسای ٤٠ روزگیت .......مامان به قربونت   ...
8 مرداد 1391

عسلک من

سلام دلبند مامان میخوام برات بنویسم از به دنیا اومدنت ....از بودنت ........از شیرین کاریات .......متاسفانه مامان یکم دیر به فکر وبلاگ واسه تو قشنگم افتاد ......اما اشکال نداره برات میگم از همون اول اولش از روزی که اومدی و دنیای من و بابایی یه رنگ دیگه شد ......برات میگم تا بعدا که بزرگ شدی این نوشته هارو بخونیو بدونی مامان و بابا ساده و عاشقانه دوستت دارن عروسکم ...
8 مرداد 1391

لحظه موعود

گل مامان از کی برات بگم از لحظه به دنیا اومدنت که تمام بیمارستانو روی سرت گذاشته بودی ....وقتی به هوش اومدم ........از اون لحظه ای که چشمم به روی ماهت افتاد انگار یه چیزی توی قلبم زیر و رو کردن . انقدر ورم داشتی که چشمات به زور باز میشد. با اینکه حالم اصلا خوب نبود همش نگاهت میکردم اون روز مدام خدارو شکر می کردم برای تو فرشته ی من.گل همیشه بهارم اینم عکست که تو بیمارستان بابا محمد ازت گرفت ...
8 مرداد 1391

بزرگ شدنت و پوشیدن لباس علی اصغر در محرم

دخترکم اصلا متوجه نشدم گذر زمان رو با بودنت. ماه محرم چون نذر کرده بودم روز عاشورا برات لباس حضرت علی اصغر پوشوندم..........چه ناز شدی.....وقتی بردمت بین دسته های عزاداری با اون چشمای قشنگت با تعجب همه چیزو نگاه میکردی یکمم ترسیده بودی .....گل من انشالله حضرت علی اصغر حافظت باشه. عکس اون روزت عروسک ...
5 مرداد 1391

11 ماهگی

رفتی تو یازده ماهگی عشقم. هنوز چهار دست و پا هم نمی رفتی دخترکم (ای تنبل) من نگرانت بودم ولی دکترت هر وقت برای قد و وزنت میبردمت پیشش میگفت رشدت شکرخدا خوبه و جای نگرانی هم نیست. عید نوروز آخرای 10 ماهگیت بود که رفتیم ارومیه خونه مامان بزرگت اونجا چون دور و برت شلوغ بود یه تکونی به خودت دادی. آخه مامان بزرگ مهربون خیلی باهات بازی کرد و تمرین کرد ......وقتی از مسافرت برگشتیم هنوز یک روز نگذشته بود که چهار دست و پا رفتی  عزیزکم و مامان و بابایی رو غرق شادی کردی.هوراااااااااااا گل مامان دقیقا ١٦/١/٩١ چهار دست و پا رفتی . هزار ماشالله . 11 ماهگی دختر نازم ...
5 مرداد 1391